حالش گرفته بود. در گوشه ایی از حیاط مدرسه مثل مرغی که در زیر باران مانده، کز کرده بود. حوصله نداشت با کسی حرفی بزند؛ حتی با الهام که صمیمی ترین دوستش بود.
الهام نزدیکش شد؛ آرام از کنارش عبور کرد؛ یک لحظه چرخید و مقنعهی مریم را تا جلوی صورتش پایین کشید؛ با خنده ایی خود را در کنارش چپاند و گفت:
" ای بابا؛ حالا که اتفاقی نیفتاده غمبرک زدی؛ فوقش برو بشین تو مجلس و رک و راست به همشون بگو که فعلاً نمیخوای ازدواج کنی؛ یا موقع حرف زدن با پسره خصوصی بهش بگو که حالا حالاها قصد ازدواج نداری؛ چه میدونم؟ اصلاً بگو کس دیگهایی رو دوست داری."
دو سه ثانیه ایی ساکت شد و بعد با هیجان، کنار گوش مریم جیغ بنفشی کشید و گفت: " آهان؛ یافتم "
مریم که از کارهای الهام حرصش درآمده بود، چپ چپ نگاهی به او کرد؛ از جایش بلند شد و گفت: " باز خُل بازی این دختر شروع شد. " و رفت.
ادامه مطلب
درباره این سایت