اتوبوس به راه افتاد. نرگس کنار مادرش، روی صندلی نزدیک شیشه نشست و با دقت به خیابان ها نگاه کرد. برق چشمانش و لبخندی که روی لب داشت، گویای این بود که همه چیزِ صحنه هایی که از پشت شیشه می دید، برایش جالب است. تابلوهای کوچک و بزرگ سر در مغازه ها، لامپ ها و لوستر های روشن و رنگارنگ خیابان ها و ویترین ها در شب، چراغ راهنمایی سر چهار راه و حتی شلوغی و رفت و آمد ماشین ها و عابران پیاده.
نرگس چشمش به کودکی افتاد که در بغل مادرش بود و مادرش او را می بوسید. همینطور که از شیشه اتوبوس به بیرون نگاه می کرد و پاهایش را تکان تکان می داد، از مادرش پرسید: " مامان؛ مامان چطور میشه آدم خودشو بوس کنه؟ "
مادر دستش را به دهانش نزدیک کرد و بوسید و گفت : " ببین! این طوری. "
نرگس: " نه؛ این جوری نه! چطور آدم می تونه صورت خودشو بوس کنه؟ "
مادر که به سوالات جورواجور دختر چهارساله اش عادت داشت، لبانش را کج و معوج کرد و گفت: " ببین! این طوری."
نرگس از تلاش مادر برای پاسخ به سوالش خنده اش گرفت و مادر هم خندید.
چشمان جستجوگر نرگس، بار دیگر متوجه چراغ های روشن سقف اتوبوس شد. درب های اتوماتیک، صندلی های چیده شده در کنار هم و میله ها و دستگیره های راهرو سوال دیگری را برایش خلق کرد. بی درنگ پرسید: " مامان اتوبوس رو چطوری می سازن؟ "
مادر نگاهی به اجزای اتوبوس کرد و گفت : " اتوبوس رو توی یه جایی به نام کارخونه می سازن. کارخونه های ساخت ماشین. اول اتاقشو آماده می کنن، براش در و سقف و چراغ و صندلی میزارن. بعد یه چیز پر زور به اسم موتور بهش وصل میکنن که این اتاقو راه ببره."
نرگس که انگار در حال تحلیل پاسخ شنیده شده بود، جمله آخر مادر را دوباره، کلمه به کلمه، برای خودش تکرار کرد و بعد از چند ثانیه گفت : " آهان "
اتوبوس توقف کرد و تعدادی از مسافران را پیاده و تعدادی را سوار کرد و دوباره به راه افتاد. انگشت پای نرگس ناگهان به خارش افتاد. بی معطلی کفش را از پایش در آورد، جوراب را کند و شروع به خارش دادن انگشتش کرد و پرسید: " مامان این قلمبه ایی که کنار پای منه چیه؟"
مادر: " اینو بهش قوزک پا میگن دخترم. پای همه آدم ها از اینا داره."
" مامان چطور میشه قوزک پا رو شد؟ "
" چی؟ قوزک پا رو شد؟؟!!!!"
" آره شد."
" خب بزار ببینم. اوووووم. مثلاً اگه قوزک پا محکم به جایی بخوره ممکنه که بشکنه."
" به کجا بخوره یعنی؟"
" مثلاً به ف همین صندلی که روش نشستی بخوره. "
صدای گریه نوزادی از صندلی های ردیف پشت، توجه نرگس را به خود جلب کرد. نرگس سریع از جایش بلند شد و چشم های درشتِ سیاه ، دهان بدون دندان ، دست و پای کوچک ، صورت گرد و موهای کم پشت نوزاد را زیر نظر گرفت و با صدای بلند نازش کرد و گفت : " آخی، مامان ببین چقدر دستاش کوچولویه! "
چند دقیقه بعد، نگاهی به سر کم موی نوزاد کرد و دستی به موهای و بلند خود که دم اسبی بسته شده بودند، کشید و پرسید: " مامان، چطوری وقتی بزرگ میشیم مو در میاریم؟"
الإمام علیّ علیه السلام:
" مَن سَألَ فی صِغَرِهِ أجابَ فی کِبَرِهِ . "
امام علی(علیه السلام) فرمودند:
" هرکس در خردسالی بیشتر بپرسد، در بزرگسالی پاسخ می دهد."
غررالحکم،ح۶62
درباره این سایت