روی پای راستش تکیه کرد؛ دست راستش را هم روی کمر گذاشت؛ موهای بلند مجعدش را با دستی دیگر پیچ داد؛ گردنش را هم کمی خم کرد و بلند با لحنی کش دار گفت:" مرتضــــــی؛ نیـــــگاه! یادت نره امشب خونه مامانم ؛ بـــــــاشه؟! "
مرتضی که دیگر از این برو و بیاها کلافه شده بود، روی پلک هایش را با سرانگشتان باریک و کشیده اش مالید و گفت: " تا ببینم چی میشه! اگه دیر کردم آژانس بگیر و خودت برو، من خودمو می رسونم "
سمیه چشمانش را چرخاند و لبانش را کج کرد و این بار با صدایی آرام گفت : " مرتضـــــی"
مرتضی زیر لب غرولند کنان گفت: " من نمی فهمم آخه شما از این دوره همی های وقت تلف کن تون چه خیری دیدین که دست از سر خودتون و دیگران برنمیدارین؟ " و رفت.
سمیه تنها مدت کوتاهی پس از 8 ماه برنامه ریزی برای اجرای تمام جزییات روز عروسی، روزی که شنیده بود، میان دنیایی از زیبایی هاست و شب ها آن را در رویاهایش می ساخت، احساس غم و نا امیدی داشت و نمی دانست باید چه کار بکند.
وقتی کمترین بیماری در جسمت پدید می آید به هر دری می زنی تا مداوایش کنی!
اما وقتی در روحت احساس درد و ضعف و کمبود می کنی آیا راهش را بلدی؟
" وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ لا یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلَّا خَساراً " اسرا/82
خداوند متعال قرآن را برای درمان دردهایمان نازل فرموده. کافیست به طبیب و نسخه اش ایمان داشته باشیم.
خیلی دلم میخواست داشته باشمش. با این که هنوز محصل بودم اما حاضر بودم برای خریدنش دنبال کار نیمه وقت بگردم. هیچ رقمه نمیتونستم ازش بگذرم و راهی هم برای بدست آوردنش نداشتم . بدجوری تو گل مونده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم !
امیر المومنین این گونه یادم داد:
"
لأروضنّ نفسی ریاضة تَهِشّ معها إلی القرص إذا قدرتُ علیه مطعوماً وتقنع
بالملح مأدوماً ولأدعنّ مُقلتی کعین ماءٍ نضب مَعینها مستفرغة دموعَه "؛
"چنان نفس خود را ریاضت و تمرین می دهم که به قرصی نان، هرگاه به آن دست
یابم، کاملاً متمایل شود و به نمک، به جای نان خورش قناعت کند و چنان از
چشمهایم اشک بریزم که همچون چشمه ای خشکیده، دیگر اشکم جاری نگردد. " نهج البلاغه، نامه ۲۵، بند ۲۶
خدایا دلم را سرشار از خودت کن تا بی اعتنا به خواسته های متنوع دل شوم
حالش گرفته بود. در گوشه ایی از حیاط مدرسه مثل مرغی که در زیر باران مانده، کز کرده بود. حوصله نداشت با کسی حرفی بزند؛ حتی با الهام که صمیمی ترین دوستش بود.
الهام نزدیکش شد؛ آرام از کنارش عبور کرد؛ یک لحظه چرخید و مقنعهی مریم را تا جلوی صورتش پایین کشید؛ با خنده ایی خود را در کنارش چپاند و گفت:
" ای بابا؛ حالا که اتفاقی نیفتاده غمبرک زدی؛ فوقش برو بشین تو مجلس و رک و راست به همشون بگو که فعلاً نمیخوای ازدواج کنی؛ یا موقع حرف زدن با پسره خصوصی بهش بگو که حالا حالاها قصد ازدواج نداری؛ چه میدونم؟ اصلاً بگو کس دیگهایی رو دوست داری."
دو سه ثانیه ایی ساکت شد و بعد با هیجان، کنار گوش مریم جیغ بنفشی کشید و گفت: " آهان؛ یافتم "
مریم که از کارهای الهام حرصش درآمده بود، چپ چپ نگاهی به او کرد؛ از جایش بلند شد و گفت: " باز خُل بازی این دختر شروع شد. " و رفت.
ادامه مطلب12 بهار از عمرم می گذشت که پدرم با نفوذی که در بین گروه های مختلف مذهبی داشت، توانست بین مردم جایگاهی پیدا کند و روانه ی مجلس شود. آن روزها آرزوی هر کسی بود که صاحب چنین موقعیتی شود. فکرش را بکنید شهرت، رتبه و جایگاه اجتماعی، ثروت همه یک شبه چون خرگوشی خسته و نفس ن، به چنگالت درآیند. اما پدرم غیر از این ها به چیزهای دیگری نیز می اندیشید: خدمت، محبوبیت، آخرت.
پدرم مرد میانسالی بود تحصیل کرده، با قد و قامتی میانه، چهار شانه و با اندامی متناسب که تناسبش را هیچ چیز بر هم نمی زد الّا برآمدگی مختصر شکمش که نشان از چربی کبدش داشت. موهای سر و صورتش، تعداد سال های عمرش را فریاد نمی کشیدند و تنها چند نخ از آن ها در زیر چانه و روی گونه ها سفید شده بودند. اگر آن لبخند همیشگی در گوشه ی لبش که چین های عمیقی در کنار چشمانش ایجاد می کرد، نبود، بی شک ابروان سیاه به هم پیوسته اش، او را خشمگین ترین آدم شهر نشان می داد. اما از آن جایی که دموی مزاج بود همیشه عده ایی دور و برش را گرفته بودند و او با مهربانی و دلسوزی خاصی داشت برایشان حرف می زد. به گفته ی خودش 6 تا شوخی و 4 تا حرف حسابی در لابه لایش. به قول امروزی ها کاریزما داشت و خودم بارها دیده بودم که با یکی دو جلسه نشست و برخواست و چند جمله صحبت، مخالفی را به موافق بدل کرده، بدون این که جبری در کارش باشد.
گاهی خدا توفیق مان میدهد، سحرها از خواب بیدارمان می کند و حتی دیگر خوابمان هم نمیآید ولی از این عنایت خدا استقبال نمی کنیم و بلند نمیشویم که دو رکعت نماز بخوانیم. گاهی بدتر از این حتی زورمان می آید در همان رختخواب، دستِ کم چند ذکر بگوییم.
چرا؟ آیا علمش را نداریم؟ نمی دانیم که بیداری سحر موجب وسعت رزق، زیبایی چهره و خوش اخلاقی می شود؟ نمیخواهیمشان؟
از آیة الله شاه آبادی نقل شده که می فرمودند: " اگر برای نافله ی شب بیدار شدید، برای نافله خواندن آمادگی روحی ندارید، بیدار بمانید. بنشینید، حتی چای بخورید. انسان بر اثر همین بیداری، آمادگی برای عبادت را پیدا می کند."
تا باورمان نشود که جسم و روح مان برای طراوت و سلامتیش به این خلوت ها نیاز دارد، کاری از پیش نمی رود. چند صباحی باید امتحان کرد تا به یقین رسید.
علیرضا پارچه ی سبز تا شده ایی را که درون پلاستیک کوچکی بود، به فهیمه که برای آماده شدن و تعویض لباس می رفت، داد و دستش را به آرامی پشت فهمیه گذاشت و گفت: " فهیم جان اینو همراه خودت داشته باش. بهت آرامش میده و یادت هم باشه که به محض به دنیا اومدن بچه، کمی از این تربت رو در دهانش بزاری. کام برداشتن با تربت آقا، آثار روحی و معنوی زیادی برای بچه داره."
فهیمه که اولین تجربه ی وضع حملش را می گذراند و از وقتی که پایش را در بیمارستان گذاشته بود، ذکر می گفت و آیه الکرسی می خواند، نگاهی به علیرضا کرد و تربت را بوسید و گفت : " حتما "
ساعاتی گذشت. دردِ فهیمه لحظه به لحظه شدیدتر می شد. عرق سرد روی پیشانی اش نشست. تربت پیچیده شده در پارچه ی سبز را درون مشتش فشرد و به یکباره فریاد زد : " یا زهرا "
صدای گریه نوزاد در اتاق پیچید. فهمیه به آرامش رسید و لبخندی بر لبانش نقش بست. دستانش دیگر طاقت نداشت. مشت کبود شده اش را باز کرد و تربت را به ماما داد و از او خواست که کام نوزادش را با آن باز کند.
ماما تربت را بویید و نفسی عمیق کشید و سلامی بر مولایش فرستاد. همین که خواست کمی از تربت را در دهان نوزاد بگذارد، پزشک بخش سر رسید و جلویش را گرفت. ماما اعلام کرد که به تقاضای مادر نوزاد در حال انجام این کار است.
پزشک رو به فهیمه کرد و گفت : " ببین خانم! جنبه اعتقادیش به کنار. من کاری به اون ندارم ولی تربت به هرحال خاکه و همه می دونیم که خاک پر از آلودگیه . بچه ی زیر 6 ماه که آب هم نباید بخوره، چه برسه به خاک."
فهمیه باز اصرار کرد و پزشک ادامه داد: " به هر حال برای ما مسئولیت داره، اگه باز هم اصرار دارید که این کار رو انجام بدید، باید رضایت نامه بدید."
فهمیه بدون معطلی قبول کرد . لحظاتی بعد ماما نوزاد را به کنار مادر آورد . همین که نوزاد بوی مادر را حس کرد، دهانش را گشود و بیقرار شد. فهمیه انگشت کوچکش را به تربت متبرک کرد و آن را به سقف دهان نوزاد مالید .آن گاه طفلش را در آغوش کشید و شیرش داد.
امام صادق (علیه السلام ) فرمود:
کام نوزادان خود را با تربت حسین (علیه السلام ) بردارید که مایه ی ایمنی است.
کامل ایارات، ص 278
آخرین وعده ی شیر کودک را در مجلس روضه ایی که در همسایگی شان برگزار شده بود، به طفلش خوراند. از اول نیت کرده بود که این گونه باشد. می خواست کودک را در شبی که منتسب به باب الحوائج، حضرت علی اصغر بود، از شیر بگیرد.
سر کودک روی پاهای مادر بود. موهای طلایی اش روی صورتش ریخته بود. چشم های گرد عسلی اش را به چشمان مادر دوخته بود و با لبخندی نمکین در گوشه ی لب با گردن آویز فیروزه ایی مادر که منقش به آیه ی "و ان یکاد " بود، بازی بازی می کرد. چقدر پر بود از حس امنیت و آرامش خاطر.
لحظاتی بعد سرش را به این طرف و آن طرف چرخاند و بیقرار شد. خواب چشمانش را گرفته بود و دست و پا می زد و پیراهن مادر را می کشید. مادر در آغوشش گرفت و دست های کوچکش را بوسید و در دهانش گذاشت. بلور اشک هایش، آرام و نرم روی سیاهی لباس کودک نشست.
نوحه ی عطش که خوانده شد، به آهستگی انگشت کوچک را در گوشه ی دهان کودک فرو برد و از دهانش کشید. کودک که تازه خوابش برده بود، گریه سر داد. مادر بلندش کرد . او را محکم در آغوش فشرد و بوسید و در گوشش روضه ی تشنگی خواند و به یاد لب های خشک و ترک خورده شیرخوار کربلا اشک ریخت.
مرد قوی ایی به نظر می رسید؛ چهارشانه و بسیار ورزیده؛ معلوم بود که در مقابل شکنجه ها نم پس نداده؛ چرا که بدنش سرتا پا آغشته به خون بود و همینطور که بدنش را از اتاق به سمت درب اصلی می کشیدند؛ نوار پهنی از خون او بر روی زمین هک می شد. تمام صورتش را سوزانده بودند و آب نمک بر روی زخم هایش ریخته بودند. پاشنه های پایش را هم با مته سوراخ کرده بودند. استقامتش آن ها را جری تر کرده بود . تمام توانی را که در بدن مجروحش باقی مانده بود، جمع کرده بود و با طمأنینه ی خاصی، زیر لب " والعصر " می خواند. یکی از کومله ها سیگارش را با پا روی سینه اش خاموش کرد و با توهین و فحاشی او را به بیرون انداخت و در را بست.
سعید چشمانش را باز کرد؛ اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد؛ همینطور که لرز وجودش را فرا گرفته بود زیر لب، یادی از مظلومیت اربابش امام حسین (ع) کرد و در دل به مرد اسیر احسنت گفت؛ از خدا خواست تا او را نیز در این راه ثابت قدم بدارد.
هنوز دقایقی از رفتن شان نگذشته بود که صدای باز شدن در دوباره به گوش رسید. سعید از زور جراحت و خستگی، درحالتی بین خواب و بیداری، در میان نور اندکی که از بیرون وارد کلبه می شد، سایه ایی را دید که داشت به او نزدیک می شد. صدای نفس هایش به نفس های گراز وحشی هنگام به چنگ انداختن طعمه، شبیه تر بود ضربان قلب سعید بالا گرفت و عرق بر پیشانیش نشست.
سایه نزدیکتر شد و باطنش را نشان داد. شمسی بود؛ عجوزه ایی وحشتناک که آمده بود، دوباره زهرش را با له کردن غروری و یا هتک حرمتی بریزد و برود. این بار بدون هیچ اقدامی، شروع به باز کردن دست های زنجیر شده سعید به ستون کرد؛ آن گاه صورتش را نزدیک آورد و درِ گوش سعید گفت : " داشتم فکر می کردم که حیفه تو از عروسی امشب جا بمونی؛ اینه که اومدم ببرمت که حتی شده به عنوان تماشاگر در جشن امشب حضور داشته باشی."
دهانش بوی تند سیگار می داد؛ لبخندی زد و گفت: " عروسی بی تو خوش نمیگذره ؛ پاشو یالا"
شمسی چشم های سعید را بست و او را به نقطه ایی نا معلوم برد. اندکی که گذشت، صدای ساز و دهل و پایکوبی به گوش رسید. وارد محفل عروسی شدند؛ جمعیت زیادی آمده بودند که همه مسلح به اسلحه ی کلاشینکف بودند. شمسی چشمان سعید را باز کرد و او را مثل یک بره در مقابل پای دو کومله ی چاق و سبیل کلفت انداخت و بعد از ادای احترام مرخص شد.
یکی از آن دو مردِ بد هیبت، با دیدن بدن نحیف و لاغر سعید، اسلحه ی کلاشینکفش را بالا برد و پایش را روی صورت سعید گذاشت و خواست تا از او عکس یادگاری بیندازند و بعد با فریادی دیوانه وار که همه ی غیظ درونش را بیرون می ریخت، گفت: " این پاسدار خمینی، پیشکش منه به بهرام خان برای قربانی زیر پای عروس و دامادش " و قهقه ی شیطانی اش با هلهله ی جمع در هم آمیخت.
سعید به اطراف نگاهی کرد؛ پیشمرگ اسیر و سه تن دیگر از همرزمانش را دید که دست بسته زیر پای بهرام خان افتاده بودند؛ از اینهمه قساوت و وحشی گری حیرت زده بود؛ سرش گیج رفت؛ چشمانش تار شد: " لعنت بر خان و دار و دسته تان "
مدتی گذشت، عروس و داماد هم از راه رسیدند. سعید دیگر اشهدش را خوانده بود. خود را به دست خدا سپرد و گفت: " خدایا در این غربت، راضیم به رضای تو؛ هر چه خودت میدونی"
با ورود عروس و داماد، دستور داده شد که قربانی ها را بیاورند. سعید و همراهانش را بردند و با دست های بسته جلوی پای عروس و داماد انداختند و از آن ها خواستند تا یک به یک قربانی هایشان را انتخاب کنند.
داماد با چشمان برافروخته نزدیک شد و یک پایش را روی یکی از آن اسرا گذاشت. آن گاه سرش را بلند کرد و با لبخندی به همه فهماند که قربانی اش را انتخاب کرده است. همه هلهله سر دادند و بهرام خان کیسه ایی طلا به عنوان صله به او داد.
کاسه آب آوردند و روی دهان خشک و ترک خورده ی اسیر ریختند. جلادی سیاه چرده و هیکل گنده، نزدیک شد. چشمانش پر از خون بود و از سوراخ های دماغش دود سفیدی بیرون می آمد. با لگدی اسیر را به پشت انداخت و روی سینه اش نشست. سکوت سنگینی فضا را پر کرد. جلاد چنگ انداخت و موهای اسیر را در میان انگشتانش پیچید. تیزی کارد را بر حنجرش قرار داد و با اشاره ی بهرام خان بی درنگ آن را کشید.
اسیر چون مرغ سر بریده در خون خود پرپر می زد و آن ها شادی و پایکوبی می کردند. حس غریبی دل سعید را فرا گرفت. واقعه ی جانسوز کربلا برایش ملموس گشت. اشک از چشم هایش سرازیر شد و فقط یک کلمه گفت: " یا اباعبدالله "
عروس هم جلو آمد تا قربانی اش را انتخاب کند. قدم هایش پر از سنگینی بی رحمانه بود. به یک قدمی اسرا که رسید، پیشمرک کرد را نشان بهرام خان داد. خان لبخندی زد و برایش کف زد. جمعیت حاضر هم به پیروی از او کف زدند. زن ها هلهله کردند. ماجرا ادامه داشت اما سعید دیگر هوشیار نبود و چیزی ندید.
ساعاتی بعد سعید خود را درون کلبه یافت؛ با تنی زخمی و روحی آزرده و دردمند و صدای شدید درگیری و انفجار و تیراندازی که با نوای الله اکبر در هم آمیخته بود. پایان
گروهک ضد انقلاب، سعید را به یکی از مخفیگاه های سابق خود در کوهستان که حالا از آن برای شکنجه دادن انقلابیون استفاده می کردند، برد؛ کلبه ایی تاریک و متروکه در میان جنگل زار پوشیده از برف که بوی خون و مرگ می داد و تعفن از در و دیوارش می بارید. ناله ایی ضعیف از کنجی به گوش می رسید.
کشان کشان او را از راهرویی باریک، به طرف یکی از اتاق ها بردند و به ستون آهنی وسط اتاق رنجیرش کردند. اتاقی سرد و تاریک و نمور که آثار خون و شکنجه در همه جایش به چشم می خورد.
پیرکومله که روی سینه اش، یک بی سیم و چند نارنجک و دو خشاب چیده شده بود و لکه ی سیاه طرف راست صورتش، چهره اش را کریه تر کرده بود، سیگاری آتش زد و بعد از چند پک، جلو آمد؛ با پوتین لگدی بر دهان سعید وارد کرد و دندان های پیشش را شکست. خون تمام دهانش را گرفت.
سپس سرپوش کردی اش را از سر باز کرد؛ عرق پیشانی اش را خشک نمود؛ سرپوش را به دور گردن آویخت و رو به یکی از کومله ها کرد و گفت: "چرا منتظرید؟ از مهمان تازه پذیرایی نمی کنید؟!!! "
با این حرف مثل این که انعامی به گروه داده باشد، موجب خوشحالی اعضای گروهک شد. 4 نفری سرش ریختند و تا توانستند او را با کابل زدند و بعد از وارد آوردن جراحت بر تمام بدنش، شمسی با قد بلند و هیکل درشتش، بدون کمترین زوری، در حالیکه فحش های رکیک می داد، سطلی بزرگ از آب نمک روی سر سعید ریخت و نگاهی به پیر کومله انداخت و با بلند کردن انگشت اشاره و وسط به صورت جدا از یکدیگر، نماد پیروزی را به نمایش در آورد و کنار ایستاد.
پیرکومله بلند خندید؛ به گونه ایی که تمام دندان های کج و معوجِ زردش نمایان شد. آن گاه سرش را به نشانه ی رضایت تکان داد و به شمسی گفت: " آفرین بر تو ای شیر زن کومله؛ این بار هم گل کاشتی؛ حالا بیا بریم کمی در کنار ما نفس چاق کن که وجود نی مثل تو خدمت بزرگی به مبارزینی هست که سالها در کوه و کمر زندگی می کنند . "
سپس به طرف درب خروج رفت و شمسی هم لباس های کردی اش را تکاند و موهای حنایی اش را مرتب کرد و پشت سر او به راه افتاد.
دیگر رمقی برای سعید باقی نمانده بود. آن قدر کتک خورده بود که دیگر از صدا و نفس افتاده بود؛ سرمای سنگ های کف اتاق هم، به مغز استخوانش رسیده بود؛ بدنش کرخ شده بود؛ دیگر نتوانست شدت سرما و شکنجه ها را تاب بیاورد و از هوش رفت.
ساعاتی بعد با صدای گفتگوی دو تن از عناصر ضد انقلاب و باز شدن درب آهنی به خود آمد. جای زخم هایش بدجور می سوخت؛ هرچند صدایشان را می شنید؛ ولی ترجیح می داد، چشمانش را باز نکند؛ ظاهراً با او کاری نداشتند. در حالی که سر کیف بودند و با هم بگو بخند می کردند، به اتاق روبرو رفتند. یکی از آن ها با پوزخند، رو به مرد اسیری که در اتاق بود کرد و گفت:
" آهای پیشمرگ کُردستان آماده ایی؟ حرفی برای گفتن نداری؟ میخوایم ببریمت عروسی" و قاه قاه خندید.
دیگری جلو رفت؛ معلوم بود کینه ی زیادی از او دارد؛ چانه ی مرد را گرفت و با فشار، سرش را به دیوار کوبید و گفت:
" پس غیرتت کجا رفته مرد؟ چرا خفه خون گرفتی؟ میخوایم به عروسی ببریمت. دختر یکی از بزرگان کومله، برای شب عروسیش درخواست قربانی کرده! قراره تو رو به همراه سه تا از برادرهای بسیجیت در مراسم عروسیش قربانی کنیم و هلهله کنیم. شنیدی یا نه؟"
سعید همینطور که بی جان روی زمین افتاد بود، با چشمان نیمه باز از لای در نظاره گر ماجرا بود و از صحبت های آنان متوجه شد که مرد میانسال اسیر، یکی از نیروهای بومی کُرد بوده که بصورت خودجوش به همراه برادران پاسدار در قالب گروه پیشمرگان کُرد مسلمان، جهت ایجاد امنیت در کردستان مبارزه می کردند. ادامه دارد
صبح روز بعد از جلسه ی توجیهی گردان، در گرگ و میش هوا، گشت زنی در منطقه بصورت نامحسوس آغاز شد. برف همه جا را سفید پوش کرده بود و سوز و سرمای هوا خبر از وقوع کولاک می داد. برای پاکسازی منطقه از وجود ضد انقلاب، نیاز به جمع آوری اطلاعات و شناسایی منطقه بود. سعید به همراه سیروان که از افراد بومی منطقه بود، با لباس مبدل وارد روستا شدند و شروع به گپ و گفت و جمع آوری اطلاعات از مردم کردند.
چند دقیقه ایی که گذشت سعید رفت تا نگاهی به اطراف بیندازد و سر و گوشی آب بدهد. سیروان هم برای دیدن کاک احمد که از افراد سرشناس منطقه بود، به خانه اش رفت. ترس و دلهره در میان بومیان منطقه حس می شد. پچ پچ ها و نگاه هایی مشکوک که از ترس برملا شدن راز درون، به چشم کسی خیره نمی شد، صحبت های برادر رسول در جلسه ی شب گذشته را به خوبی تداعی می کرد:
" گروهک های ضدانقلاب وکومله تو این منطقه، تبلیغات زیادی علیه پاسدارها کردن و به مردم گفتن که اگه این ها به اینجا برسند، به دخترها و زنها و مردها رحم نمی کنند و سرشونو می برن .
علاوه بر این به قدری جوّ خفقان و هراس ایجاد کردن که اگه بو ببرن کسی با انقلابیون کوچکترین ارتباطی برقرار کرده، فوراً ترور و اعدامش می کنند.
حواستون باشه که تو این منطقه، دوست و دشمن خیلی قابل تشخیص نیست؛ ممکنه کسی که به شما سلام می کنه، چند قدم دورتر، با اسلحه مغزتون رو هدف بگیره"
سیروان درب خانه را به صدا درآورد، زن میانسال کُرد، روسری ابریشمی اش را جلوی دهانش گرفت و در را باز کرد؛ با دیدن سیروان جا خورد و گفت: "شما این جا چیکار می کنی؟"
سیروان، سراغ کاک احمد را گرفت و گفت: " مگه اتفاقی افتاده که این طور هراسانی؟؟؟ کاک احمد کجاست؟"
زن، سرش را از داخل خانه بیرون آورد؛ نگاهی به اطراف کرد و سپس به خانه ایی در انتهای جاده ی خاکی اشاره کرد وگفت: " اون خونه رو می بینی؟ بیش از 100 کومله توی اون خونه مستقر هستن. مراقب باشین! کاک هم خونه نیست " و در را بست.
هنوز چند دقیقه ایی از رفتنش نگذشته بود که درب خانه باز شد و 4 کومله مسلح که دو تن از آن ها زن بودند، بیرون پریدند و شروع به تیراندازی کردند. سیروان زخمی و خون آلود به روی زمین افتاد.
سعید تا صدای تیراندازی را شنید، برگشت تا موقعیت سیروان را دریابد. همین که چشمش به پیکر غرق در خون سیروان افتاد، فهمید که به کمین ضدانقلاب خورده اند. خواست برگردد؛ تا بیاید و به خود بجنبد، یک پیرکومله خود را به او رساند و با جثه درشتش، پشت یقه ی لباس سعید را که تازه خبر پدر شدنش را آورده بودند، گرفت و او را از زمین بلند کرد و دوباره محکم به زمین کوبید. بعد با قنداق اسلحه به جانش افتاد و کتکش زد و پیراهن و پوتین سعید را از تنش درآورد و به یکی از ن گروهک که نامش " شمسی " بود، اشاره کرد که دستانش را از پشت با کابل ببندد. زن ، بی درنگ و بدون ذره ایی رحم و شفقت، دستان سعید را محکم بست؛ بر چشمانش چشم بند زد و او را به طرف ماشین هل داد. سعید زمین خورد و صورت زخمی اش به برف های گل آلود آغشته شد. کومله ی دیگری با لگد او را سوار تویوتا کرد و حرکت کردند.
بدن نحیف و کم توان سعید که دنده هایش را می شد یک به یک شمرد، در آن سوز و سرمای زیر صفر می لرزید، اما لبهای خشکیده و ترک خورده اش، یک لحظه از ذکر باز نمی ایستاد و این تنها چیزی بود که در آن لحظات، گرمایی لطیف را در وجودش حفظ می کرد. ادامه دارد
باز سکوت، باز تاریکی و تنهایی و صدای یکنواخت روشن و خاموش شدن کولرها و زوزه گوش خراش خنک کننده ها در جمع مردگان. معلوم نیست در آن روزهای گرم تابستان، این سردخانه با چند موتور خنک کننده در حال کار کردن است که سوز سرما در هوایش موج می زند و به اجبار می خواهد مرا با خود به خواب عمیقی ببرد.
دختر جوانی را در لباس سپید عروسی دیدم. بلند بالا و کمند ابرو. چونان پری در میان بهشتی از گل و سبزه. لبخندی نمکین به روی لبها داشت و چشمانش پر بود از اشک. جوانی مقبول و شیک پوش در کنارش ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود. بوی گل و گلاب فضا را عطرآگین کرده بود. نمی دانستم آن ها کیستند که از تماشایشان سیر نمی شدم. چشمانم را ریز کردم. دقیق که شدم معصومه را دیدم که برایشان اسپند دود می کند و رو به من می گوید: " کاظم، عروسی دخترته، براشون دعای خیر نمی کنی؟" چقدر پیر و شکسته شده بود.
نمیدانستم این چه حالتی ست که به سراغ من می آمد؟ نمیدانستم خوابم یا بیدار؟ در واقعیت ام یا در خیالات و اوهام؟ گویی گذشته و حال و آینده ام در هم آمیخته بود. لحظه به لحظه احوالم دگرگون می شد. از حالی به حال دیگر، از زمانی به زمان دیگر.
لبخند بی جانی بر روی لبانم نشست. لحظاتی بیش نگذشت که قفسه سینه ام چنان سنگین شد که حس کردم در حال جان دادن هستم. با غم و اندوه بسیار و انتظاری رنج آور دست و پنجه نرم می کنم و دستانم خالیست و جز تسلیم شدن کاری از عهده ام بر نمی آید. بوی مرگ و شکست به مشامم رسید. متأثر و دل شکسته بودم با جسمی زخمی و پر درد. به حضرت زهرا (س) متوسل شدم و ایشان را به محسنش قسم دادم که مرا از این وضع و عذاب روحی نجات دهد. بدنم به رعشه افتاد. اشک از گوشه چشمانم سرازیر شد. احساس پرستش و التماس در وجودم جریان یافت. ناله ضعیفی از حلقومم برخاست که " یازهرا ، یا زهرا " می گفت. ناله ام به قدری ضعیف بود که مطمئن بودم به گوش کسی نمی رسد. صدای زنگ گوشی همراهی پیچید. انگار پیرمرد نگهبان بود که دوباره به داخل سردخانه آمده بود. همین که خواست گوشی را از جیبش در آورد و پاسخ دهد، ناگهان گوشی از دستش افتاد و درست نزدیک محفظه ایی که من در آن گیر افتاده بودم پرت شد. توجه اش به من جلب شد. درب کشو که باز شد، صدایم را با وضوح بیشتری شنید و کادر بیمارستان را به سرعت صدا زد.
از آن روز به بعد، درک و فهم عمیق تری از زندگی پیدا کردم. تا آن روز مانند کرم ابریشمی بودم که پیله ایی به دور تنش تنیده و دل خوش و وابسته به آن است اما حالا چون پروانه ایی رها و آزاد بودم و به دور از تعلقات دنیوی. چه تجربه ی خوبی بود این چند ساعت تجربه مرگ.
هنوز دقایقی از خروج نگهبان نگذشته بود که درب اتاق دوباره باز شد و او به همراه عده ایی دوباره به داخل برگشت. مردی همراهش بود که با صدای بلند با او مرافعه می کرد و اصرار داشت که جنازه مرده اش را بدون نامه از سرد خانه ببرد. نگهبان هر چه به او می گفت که باید نامه بیاورد، زیر بار نمی رفت و با متشنج کردن اوضاع سعی داشت که حرفش را به کرسی بنشاند. صدایش دو رگه بود و تکه کلامی در حرفهایش داشت که : " عجب آدم بلا نسبتی هستیا! "
زنی هم همراهش بود که مدام گریه و زاری می کرد و بر سر و سینه می کوفت. هر چه نگهبان سعی می کرد که قائله را ختم به خیر کند و با او گلاویز نشود، سر و صدایش بلندتر می شد و دهان به ناسزا می گشود . آخرش هم دو دستی بر سر کوفت و با گریه گفت: " آخه بی مروت، بی انصاف، یه کمی هم به زن بدبختش رحم کن که جز این خدا بیامرز کسی رو تو دنیا نداره. بزار لااقل حالا که تا اینجا اومدیم روشو ببینه و دلش آروم بگیره. "
پیرمرد نگهبان که پریشانی زن و ناله های او را دید، ته مانده آبی که در دهانش باقی مانده بود را قورت داد و " لا اله الا الله " گفت و با نیتی کاغذهایی که در دستش بود را جا به جا کرد و سپس به سمت یکی از قفسه ها رفت. درب قفسه را باز کرد، روپوش نایلونی را کنار زد و رو به زنی که در کنار درب سالن ریز ریز هق هق می کرد و آب بینی اش را بالا می کشید گفت: " بیا همشیره. بیا عزیزت اینجاست. بیا چند دقیقه ایی ببینش و برو با نامه برگرد و برامون شر درست نکن تو رو ارواح مرده ت. "
در آن سر و صداها طوری گیر افتاده بودم که انگار من هم یکی از آن مردگان بودم.کسی کوچکترین توجهی به من نداشت. تمام بدنم از سرما سنگین و بی حس شده بود و توان حرکت نداشت و تنها نظاره گر حوادث در حال وقوع بود.
زن بر سر ن به طرف جنازه دوید. روی زمین نشست و ناله و فغان سر داد. پیرمرد نگهبان از سالن خارج شد و با لیوان آبی برگشت. مرد را دید که به طرز مرموزی، زیر لب و با ایماء و اشاره با زن داغدار گفتگو می کند. زن با دیدن نگهبان، با دستپاچگی کاغذی را در دستانش مچاله می کند. شی ایی فی از دستش به زمین می افتد . نگهبان متوجه می شود که توطئه ایی در حال انجام است. لیوان آب از دستش می افتد و می شکند. نگهبان فریاد می زند: " چه می کنی زن؟ چه می کنی خدا نشناس؟ به مرده خودتان هم رحم نمی کنید؟ " و به طرف جنازه می دود. مرد کنار در جلویش را می گیرد و با او دست به یقه می شود. نگهبان خود را از میان دستانش می رهاند. زن نیز که هول برش داشته و انگار نتوانسته نقشه اش را عملی کند، با عجله به بیرون می دود.
نگهبان نفس ن خود را به قفسه می رساند. شیء روی زمین را برمی دارد. جنازه را وارسی می کند و خدا را شکر می کند که توانسته به موقع جلوی اتفاق را بگیرد. وقتی سرش را برمی گرداند، مردِ کنارِ در هم رفته . به طرف در می رود و با خود می گوید: " نگاه کن! بد ذات چادرش را همین جا ول کرده و رفته. خدا نشناس بی مروّت! " او هم بیرون می رود و در را می بندد و باز من می مانم و تنهایی و سکوت. ادامه دارد
وقتی به هوش آمدم خود را با میلگردهای بریده شده در دو طرف گردن و سینه، درون اتاق عمل دیدم. مرا به پهلو روی یکی از تخت ها خوابانده بودند و به دستم سرم و فشارسنجی متصل کرده بودند. پزشکان در مورد نحوه جراحی ام با هم پچ پچ می کردند. عکس رادیولوژی نشان می داد که یکی از میلگردها از کنار مغزم عبور کرده و دیگری آسیب زیادی به قلب و ریه ام وارد نموده است.
دو نفر از پزشکان طوری به من نگاه می کردند که معلوم بود هیچ امیدی به زنده ماندنم ندارند. حتی صدای یکی شان را شنیدم که به دیگری می گفت : " این بیمار شانسی برای زنده موندن نداره. بهتره زجرش ندیم و با یه آمپول کاری کنیم که با درد کمتری بمیره. " انگار مفاهیمی چون جان و زندگی اهمیتی برایش نداشت. چند دقیقه ایی که گذشت چشمانم بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفتم و دیگر چیزی متوجه نشدم.
نمیدانم چقدر طول کشید که با ناله ضعیفی در حالی که خودم نیز به زور صدایش را می شنیدم، به هوش آمدم. احساس می کردم که همه بدنم یخ زده. پلک هایم از ضعف و ناتوانی، می لرزیدند و توان باز شدن نداشتند. سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود. از پشت این پلک های بسته، هیچ هاله ایی از نور و روشنایی خود را به من نشان نمی داد. گویی در گورستانی سرد و تاریک خوابیده بودم. شاید مرده بودم. ترس وجودم را فرا گرفت. همیشه وقتی صحبت از مرگ می شد با شجاعت می گفتم که هراسی از آن در دل ندارم. به قول حاجی عطاء مرگ هم یک مرحله از زندگی است که آسان یا سخت بودنش تا حد زیادی بسته به اعمال خودمان است اما حالا. حالا که با آن مواجه شده بودم، تمام وجودم را ترس فرا گرفته بود و از ملاقاتش ناخوش بودم.
دختر کوچکم آمد و دست های لطیف و تپلش را روی صورت و موهای آشفته ام کشید. سرش را کج کرد و به حالت گریه با بینی کوچکش فین فین کرد و گفت : " بابا هیچ وقت تنهام نزار. هیچ وقت."
دستانش را بوسیدم. انگار کمی گرم شدم. پرهیز داشتم از این که دست های سیاه و زمختم را بر روی گونه هایش بکشم.آغوشم را باز کردم. همه زوری را که داشتم جمع کردم و بلند شدم که او را در میان دستانم بگیرم و محکم به سینه بچسبانم. انگار تمام بدنم را با چیز مزاحمی پوشانده بودند، صدایی در گوشم پیچید. حس کردم سرم محکم به چیزی اصابت کرد. دنیا دور سرم چرخید و افتادم. لحظاتی بعد با صدایی شبیه به باز و بسته شدن قفل درهای بزرگ به خود آمدم. حال خوشی نداشتم. قفسه سینه ام به شدت سنگین شده بود. مانند کالبدی بی جان افتاده بودم. نفسهایم تکه تکه شده بودند و بالا نمی آمدند. صدای کشیده شدن چرخ های چیزی بر روی موزاییک های سرد و بی روح و پیر مردی که هر از گاهی با سرفه های خشک، زیر لب سوره فاتحه می خواند مضطربم کرد. یعنی چه بر سرم آمده بود؟
پیر مرد اوراقی را که در دستانش بود، جا به جا کرد و با تخت چرخدارش به سمت انتهای سالن رفت. کشویی را باز کرد و چیزی را درونش حرکت داد. چند ثانیه ایی بدون حرکت ایستاد و سپس آهی از نهادش برآمد و گفت: " ای دنیای بی وفا! جوان ناکام الان باید بالا سر خانواده ش باشه، ولی هم صحبت خاک شده. خدایا مصلحتت رو شکر." درست مانند پدری که دست نوازش بر صورت جوانش می کشد و با او نجوا می کند، خطاب به او گفت: " زیاد منتظر نباش پسر جان. تا یکی دو ساعت دیگه خانواده ت میان می برنت و در خانه ابدیت آرام می گیری. خدا تو رو بیامرزه."
گفتگوی پیرمرد نگهبان با مخاطبینش یک طرفه و بی جواب می ماند. تمام فضا پر بود از سکوت و سرما و تاریکی. در و دیوارش بوی مرگ می داد. دیگر مطمئن شدم که در سردخانه ایی گیر افتادم. ولی من هنوز زنده بودم. همه ی قوایم را جمع کردم که قبل از خارج شدنش از اتاق، به او بفهمانم که نمرده ام اما دستانم مانند سنگ، سفت و یخ شده بودند و هر چه سعی کردم که آن ها را از زمین بکنم و تکانی بهشان بدهم نشد. زبانم هم بند آمده بود و صدایی از گلویم بیرون نمی آمد. پیرمرد نگهبان از اتاق خارج شد. ادامه دارد
اوس احمد دستکش هایش را از دستش درآورد، سیگاری از پشت گوشش برداشت و آتش زد و همین طور که به اطراف نگاه می کرد، پکی به آن زد و گفت: " کاظم دیگه ظهره. اون نبشی رو که به ستون جوش دادی بریم واسه ناهار."
با دستمالی که دور گردنم بود، عرقی که از لابه لای موهای کم پشتم به روی پیشانی می ریخت را پاک کردم و گفتم: " شما برو اوستا منم یه کم دیرتر میام. به یاری خدا تصمیم دارم هر طوری شده، امروز، جوشکاری نبشی اسکلت این طبقه رو تمومش کنم."
اوس احمد اخم هایش را در هم برد و با اندک آبی که در دهانش باقی مانده بود، لبانش را کمی تر کرد و گفت: " حالا چه عجله اییه پسر جان؟ تو که میدونی جوشکاری روی اسکلت ساختمون چقدر حساسه. بازی با مرگ و زندگیه. من که فکر نمی کنم کارِ امروز باشه. به هر حال من میرم تو هم کم کم پشت سرم بیا."
گفتم : " چشم اوستا "
مشغول پایین رفتن از ساختمان بود که دوباره برگشت و نگاهی به من انداخت و گفت: " راستی چرا کمربند نبستی؟ مگه یادت رفته که پارسال چه به روز فرشاد خدا بیامرز اومد؟ چقدر بهش گفتم پسر، عرض این تیرآهن به اندازه یه کف پاست. کافیه فقط یه کمی پاهاتو اشتباه بزاری، تعادلت جوری به هم می ریزه که از اون بالا با مخ سقوط می کنی. "
گفتم: " جای مطمئن برای قلاب کردن کمربند پیدا نکردم اوستا. مراقبم، نگران نباش." و لبخندی زدم و جای پایم را محکم کردم. نقابم را روی صورتم بستم و مشغول ادامه کار شدم.
روز گرم و سوزانی بود. از آن روزهای گرم تابستانی که دلت می خواست یک گوشه دنج خنک پیدا کنی و لم بدهی و یک لیوان آب زرشک یا شربت خاکشیر بخوری، اما همیشه در چنین مواقعی به خود نهیب می زنم و می گویم: " کاظم! مرد را دردی اگر باشد خوش است. تو که تنها نیستی بخوای خوش بگذرونی. مسئولیت یه سر عائله، تو شهر غریب، بر عهده ته."
دوباره " یاعلی " گفتم و برس سیمی و چند الکترود را در جیب پیراهن کارم گذاشتم. لچکی را برداشتم و شروع به جوش دادنش بر روی نبشی کردم، بی خبر از میلگرد خمیده ایی که در پشت پاهایم جا خشک کرده بود. همین که آمدم کمی جا به جا شوم، پایم به میلگرد گرفت و تعادلم بر هم خورد. ابزارهای کارم همه با سرعت به پایین افتادند. تا آمدم دستانم را به جایی قلاب کنم، دیدم که از طبقه چهارم ساختمان در حال سقوط به پایینم. زبانم بند آمده بود و تمام بدنم به لرزه افتاده بود. چهره معصومه و بچه ها، در حالی که منتظر آمدنم بودند، از مقابل چشمانم گذشتند و صدای دخترک کوچکم که داشت با عروسک هایش بازی می کرد، درون سرم پیچید. لپ هایش گل انداخته بود ، چند حلقه از موهای طلایی اش روی صورت گردش ریخته بود و گفت : " بابا میشه دیگه نری سر کار؟ "
صدای " یا حسین" و "یا ابالفضل " اوس احمد هم بلند بود.
احساس سنگینی می کردم مانند همان تیرآهن های قطور، وقتی که دارند به پایین می افتند. درست همان طور من هم افتادم، با سر و بر روی یکی از میلگردهای قطور پی ساختمان، میلگرد تیز و بی رحمی که جلوی گردنم را به پشت سرم دوخت و میلگرد دیگری که از پسِ آن وارد شد و سینه ام را شکافت و خود را به قلبم رساند.
صحنه دردناکی بود. مثل جوجه به سیخ کشیده، شده بودم، در حالی که هنوز جان داشتم. چشمانم باز بود و اطرافم را می دیدم. به قدری منظره هولناکی بود که کسی جرأت نزدیک شده به من را نداشت. همه فکر می کردند که کشته شده ام. صدای خرد شدن استخوان سرم را شنیده بودم. لباس کارم سراسر پاره شده و به خون گلو و سینه ام آغشته بود. به سختی می توانستم نفس بکشم. گلویم به خر خر کردن افتاده بود. دیگر " أشهدم " را خوانده بودم که صدای آژیر آتش نشانی و اورژانس را شنیدم و از هوش رفتم و دیگر نفهمیدم که چه شد. ادامه دارد
اتوبوس به راه افتاد. نرگس کنار مادرش، روی صندلی نزدیک شیشه نشست و با دقت به خیابان ها نگاه کرد. برق چشمانش و لبخندی که روی لب داشت، گویای این بود که همه چیزِ صحنه هایی که از پشت شیشه می دید، برایش جالب است. تابلوهای کوچک و بزرگ سر در مغازه ها، لامپ ها و لوستر های روشن و رنگارنگ خیابان ها و ویترین ها در شب، چراغ راهنمایی سر چهار راه و حتی شلوغی و رفت و آمد ماشین ها و عابران پیاده.
نرگس چشمش به کودکی افتاد که در بغل مادرش بود و مادرش او را می بوسید. همینطور که از شیشه اتوبوس به بیرون نگاه می کرد و پاهایش را تکان تکان می داد، از مادرش پرسید: " مامان؛ مامان چطور میشه آدم خودشو بوس کنه؟ "
مادر دستش را به دهانش نزدیک کرد و بوسید و گفت : " ببین! این طوری. "
نرگس: " نه؛ این جوری نه! چطور آدم می تونه صورت خودشو بوس کنه؟ "
مادر که به سوالات جورواجور دختر چهارساله اش عادت داشت، لبانش را کج و معوج کرد و گفت: " ببین! این طوری."
نرگس از تلاش مادر برای پاسخ به سوالش خنده اش گرفت و مادر هم خندید.
چشمان جستجوگر نرگس، بار دیگر متوجه چراغ های روشن سقف اتوبوس شد. درب های اتوماتیک، صندلی های چیده شده در کنار هم و میله ها و دستگیره های راهرو سوال دیگری را برایش خلق کرد. بی درنگ پرسید: " مامان اتوبوس رو چطوری می سازن؟ "
مادر نگاهی به اجزای اتوبوس کرد و گفت : " اتوبوس رو توی یه جایی به نام کارخونه می سازن. کارخونه های ساخت ماشین. اول اتاقشو آماده می کنن، براش در و سقف و چراغ و صندلی میزارن. بعد یه چیز پر زور به اسم موتور بهش وصل میکنن که این اتاقو راه ببره."
نرگس که انگار در حال تحلیل پاسخ شنیده شده بود، جمله آخر مادر را دوباره، کلمه به کلمه، برای خودش تکرار کرد و بعد از چند ثانیه گفت : " آهان "
اتوبوس توقف کرد و تعدادی از مسافران را پیاده و تعدادی را سوار کرد و دوباره به راه افتاد. انگشت پای نرگس ناگهان به خارش افتاد. بی معطلی کفش را از پایش در آورد، جوراب را کند و شروع به خارش دادن انگشتش کرد و پرسید: " مامان این قلمبه ایی که کنار پای منه چیه؟"
مادر: " اینو بهش قوزک پا میگن دخترم. پای همه آدم ها از اینا داره."
" مامان چطور میشه قوزک پا رو شد؟ "
" چی؟ قوزک پا رو شد؟؟!!!!"
" آره شد."
" خب بزار ببینم. اوووووم. مثلاً اگه قوزک پا محکم به جایی بخوره ممکنه که بشکنه."
" به کجا بخوره یعنی؟"
" مثلاً به ف همین صندلی که روش نشستی بخوره. "
صدای گریه نوزادی از صندلی های ردیف پشت، توجه نرگس را به خود جلب کرد. نرگس سریع از جایش بلند شد و چشم های درشتِ سیاه ، دهان بدون دندان ، دست و پای کوچک ، صورت گرد و موهای کم پشت نوزاد را زیر نظر گرفت و با صدای بلند نازش کرد و گفت : " آخی، مامان ببین چقدر دستاش کوچولویه! "
چند دقیقه بعد، نگاهی به سر کم موی نوزاد کرد و دستی به موهای و بلند خود که دم اسبی بسته شده بودند، کشید و پرسید: " مامان، چطوری وقتی بزرگ میشیم مو در میاریم؟"
الإمام علیّ علیه السلام:
" مَن سَألَ فی صِغَرِهِ أجابَ فی کِبَرِهِ . "
امام علی(علیه السلام) فرمودند:
" هرکس در خردسالی بیشتر بپرسد، در بزرگسالی پاسخ می دهد."
غررالحکم،ح۶62
قرمزی لُپ هلوهای روی میز توجهش را جلب کرد. به دور و برش نگاهی کرد. یکی را برداشت و گاز بزرگی به آن زد. آب از لب و لوچه اش سرازیر شد و روی پیراهن نخی گل سرخی اش پاشید. شیرین و خوشمزه بود. دلش خواست یک بار دیگر طعم شیرینش را در دهان احساس کند.
دست دراز کرد تا یکی دیگر بردارد. فریاد مریم او را سر جایش خشک کرد، ریحانه که در اتاق با عروسک هایش بازی می کرد، به بیرون دوید و در حالی که با دستهایش، محکم، جلوی گوش هایش را گرفته بود، به آشفتگی احوال مادر خیره شد. مریم با داد و بیداد به طرف مامان ملیحه رفت و گفت:
" چکار می کنی مامان؟!
خسته ام کردی به خدا؛
دیگر نمیدانم چه کارت کنم!
چند بار لباسهایت را عوض کنم؟
به اندازه ی یک بچه ی کوچک هم نمی توان از تو انتظار داشت. اَه"
این ها را گفت؛ خطاب به مادر پیرش که چند سالی بود، دچار آایمر شده بود. گفت اما در دلش آشوبی به پا بود. نه صبر و توان نگهداری از او را داشت و نه تاب و تحمل بدرفتاری با او . دست خودش هم نبود. باورش نمیشد زنی که از دوران جوانی روی پای خود ایستاده و فرزندانش را بزرگ کرده، در سنین پیری به چنین روزگاری افتاده باشد.
بغض گلویش را گرفت و اشک هایش جاری شد. مادر سرش را پایین انداخت . از گریه های مریم غصه اش گرفت و با گریه گفت: " ببخشید غلط کردم، خواهش می کنم ناراحت نشو، دیگر نمی خورم."
مریم از رفتارش بیشتر شرمنده شد. آخر او که تقصیری نداشت. بیماری اش توان تشخیص حتی ساده ترین امور را هم از او گرفته بود. به آشپزخانه رفت و مشغول کارهایش شد. در حالی که مدام خودش را سرزنش می کرد و یادآوری زحمات مادر برای او و برادرانش، در طول سال های زندگی، غمی سنگین بر دلش می نشاند.
مادر روی کاناپه روبروی تلویزیون نشست. فقط نشست و به چیزی هم دست نزد. سعی داشت کاری نکند که دخترش ناراحت شود. مریم در آشپزخانه، در افکار خودش، غرق بود و با خود عهد می بست که بعد از این محبت بیشتری نثار مادر پیرش کند و حتی المقدور برای ناامیدی شیطان هم که شده، روزی یکبار دستان او را ببوسد تا خدا صبر و آرامشی در نگهداری از مادر بیمارش به قلب او عنایت کند.
آخرین بشقاب را که در کابینت گذاشت، بلند پرسید: " مادر جان دستشویی نداری عزیز دلم؟ " جوابی نشنید. با خود گفت که لابد دل مادر از رفتار زشتش به قدری رنجیده شده که میلی به صحبت با او ندارد. آهی کشید و به سراغ سبزی های پاک نشده ی روی میز وسط آشپزخانه رفت.
مادر اما همینطور، خشک و بی حرکت، در مقابل تلویزیون نشسته بود و به جز حرکات مختصر مژه، حرکتی نداشت. لحظاتی که گذشت دردی در زیر نافش پیچید. دردی که ول نمی کرد. از جا پرید تا خود را به دستشویی برساند، اما هر طرف می رفت آن را نمی یافت. می دانست که اگر تا چند ثانیه ی دیگر خود را به دستشویی نرساند، دوباره اتفاق بدی می افتد و مریم ناراحت می شود. گوشه ی بالکن، گلدان سفالی خالی، خود را نشانش داد. آن را برداشت و به گوشه ایی رفت
قال امیرالمؤمنین(ع):
" مَنْ أَحْزَنَ وَالِدَیْهِ فَقَدْ عَقَّهُمَا. "
امیرالمؤمنین(ع) فرمود:
" کسی که پدر و مادر خویش را غمگین سازد عاق والدین شده است. (حق آنها را رعایت نکرده است.)"
بحار الانوار، ج 74، ص 64.
10 روزی طول کشید تا این که روی شاخ و برگ درخت گلابی، وسط باغِ بزرگِ خانه ایی روستایی، آشیانه ی عشقش را استادانه برپا کرد. با منقار کوتاه و قوی اش، آن قدر علف های خشک و باریک و رشته ها و ساقه های گیاهان را در هم بافت تا این که بالاخره، لانه، شکل و فرم دلخواهش را به خود گرفت. آشیانه ایی گرم وکوچک و فنجانی، پوشیده از پرهای نرم و لطیف. جایی که باب طبع هر پرنده ی ماده ایی بود.
جفتش را که به لانه آورد، دیگر آرام و قرار نداشت. سربار دیگران بودن را نمی پسندید. مشق فقر و تنگدستی نمی کرد و به جای آن، در طلب روزی حلال برای اهل و عیال، به کارهای سخت و خطرناک تن می داد.
هر روز از صبح زود، با زحمت زیاد، دانه های آفتابگردان و گل رنگ و ات شیرین گوشت را از دور و بر باغ جمع می کرد و به آشیانه می برد. گه گاه با تهیه ی شاهدانه و میوه های وحشی از نقاطی دوردست، سعی داشت بر اهل و عیال، توسعه دهد و این کار را یک ارزش می دانست . تفریحات سالم و کم خرجی مثل بازی در گرد و خاک و حمام آب و آواز هم همیشه در برنامه ی هفتگی اش برای خانواده بود.
تنوع رنگ و جلای پر و بالش به کنار؛ اما همین عملکردش، به صورتش نیز نورانیتی خاص بخشیده بود، به گونه ایی که در بین چرخ ریسک ها چونان مهتاب می درخشید.
عن أبی جعفر (علیه السلام) قال: مَنْ طَلَبَ الرِّزْقَ فِی الدُّنْیَا اسْتِعْفَافاً عَنِ النَّاسِ وَ تَوْسِیعاً عَلَى أَهْلِهِ وَ تَعَطُّفاً عَلَى جَارِهِ لَقِیَ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ یَوْمَ الْقِیَامَةِ و َوَجْهُهُ مِثْلُ الْقَمَرِ لَیْلَةَ الْبَدْرِ؛
امام باقر (علیه السلام) فرمود: شخصی که در راه کسب رزق حلال سعی و تلاش می کند- تا دست نیاز به سوی مردم دراز نکند و اهل و عیال او در آسایش باشند و به همسایگان خود رسیدگی نماید- او در روز قیامت در حالی خداوند عزّ وجلّ را ملاقات می کند که صورتش مانند ماه شب چهارده می درخشد.کافى، ج5، ص78
چند ماهی بود که در جریان توقف خط تولید شرکت، از کار بیکار شده بود و برای فرو نریختن آرامش خانواده در این اوضاع اقتصادی، مسأله را از آنان مخفی نگه داشته بود.
هر روز صبح علی الطلوع از خانه بیرون می زد و تا پایان شیف کاری در خیابان های شهر وقت می گذراند و به دنبال چاره می گشت.
از همان زمانی که دونالد ترامپ، رئیس جمهور ایالات متحده، یک جانبه از برجام خارج شد و رسما اجرای تحریم ها علیه ایران را وعده داد، مدیر شرکت خودروسازی ایی که محمد در آن مشغول به کار بود، به سرعت شروع به واردات قطعات خودرو کرد تا در جریان دعواهای ی، شرکتش دچار آسیب کمتری شود. او این کار را نشانه تدبیر و دوراندیشی عمیق و سرعت عمل در پیشگیری از عواقب تحریم ها عنوان می کرد اما حالا
حالا چند ماهی بود که خط تولید متوقف شده بود، شرکای خارجی پا پس کشیده بودند، واردات قطعه به خاطر نبود مبادلات بانکی و تحریم ها، به سختی و با صرف هزینه های گزاف صورت می گرفت، تعداد زیادی از کارگران از کار بیکار شده بودند و وضعیت شان نامعلوم بود. کاری هم از دست کسی بر نمی آمد.
برای تداوم تولید و در آمدن از این وضعیت، یک راه، بیشتر باقی نمانده بود: " داخلی سازی قطعات وارداتی"
اما داخلی سازی هم فرآیندی پیچیده داشت و زیر ساخت های متعددی می طلبید.
چه باید می کردند???
ادامه حیات، چاره ایی جز شروع به کار نداشت. باید همه و همه، دست به دست هم می دادند تا مانع تعطیلی خط تولید شوند. خودرو سازان، قطعه سازان و شرکت های دانش بنیان، همه، پای میز کار آمدند. این بار، به جای سرعت عمل در واردات، در جهت تولید و داخلی سازی قطعات سبقت گرفتند و توانستند بار دیگر شعار " ما می توانیم" را محقق نمایند. (1) آری، عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.
پی نوشت:
1). مدیریت جهادی و اعتقاد به اصل " ما می توانیم " عامل عزت و پیشرفت ایران در همه عرصه ها ( بیانیه گام دوم، ص 5 )
#گام_دوم
#اصل_ما_میتوانیم
#بیانیه_گام_دوم_انقلاب
دلش به درد آمده بود . قطرات اشک های داغ ، پیاپی، روی گونه هایش سر می خوردند و بر روی خاطراتش می پاشیدند. هرگز گمان نمی کرد که این گونه به حال خود رها شود.
اما میترا نمی خواست تنها بازنده ی زندگی باشد. باید از گردابی که با دست خود ساخته بود، جان سالم به در می برد. هر چه باشد، خودش این مسیر را برای زندگی انتخاب کرده بود و براساس آن، سامان را که پسرکی شل اعتقاد بود، به همسری پذیرفته بود.
زندگی برای میترا فقط با فانتزی هایش قشنگ بود. بی بند و باری را دوست نمی داشت، اما دلش می خواست از زندگی لذت ببرد. خوب بخورد، خوب بپوشد، خوب بگردد، در میهمانی ها چیزی از دیگران کم نداشته باشد، طعم تجربه های جدید را حس کند و قیود سنتی که دست و پای پدر و مادر و اطرافیانش را بسته بود، کنار بگذارد.
می گفت: " مگر آدم چندبار زندگی می کند که خود را در نگاه و قضاوت دیگران محصور کند? هر کس باید آزاد باشد که مسیر خودش را انتخاب کند."
با همین نگاه بود که وقتی با سامان پای فیلم های شبکه فارسی وان نظیر " خانه مد ", " در جستجوی پدر", " سفری دیگر" و . (1) می نشست، با او قرار گذاشت که اگر زمانی احساس کردند که دیگر همدیگر را دوست ندارند و در کنار هم از زندگی لذت نمی برند، در کمال آرامش، از یکدیگر جدا شوند.
و اینک. اینک او رفته بود، بدون کوچکترین توضیح و دلیلی و بدون حتی یک خداحافظی سرد. درست مثل " انریکه " در سریال " ویکتوریا " .
میترا دلش زخمی بود و مدام خود را جای" ویکتوریا " می دید و تصمیم های او را برای عبور از این گردنه سخت در ذهنش مرور می کرد. تصمیم هایی که زندگی را برای او نه تنها آسان نمی کرد، بلکه دشوارتر هم می ساخت.
پی نوشت:
1). ابزارهای رسانه ایی پیشرفته و فراگیر، امکان بسیار خطرناکی در اختیار کانون های ضد معنویت و ضد اخلاق نهاده است و هم اکنون تهاجم روزافزون دشمنان به دل های پاک جوانان و نوجوانان و حتی نونهالان با بهره گیری از این ابزارها را به چشم خود می بینیم. دستگاه های مسئول حکومتی در این باره وظایفی سنگین برعهده دارند که باید هوشمندانه و کاملا مسئولانه صورت گیرد. ( متن بیانیه، بخش معنویت و اخلاق، ص 10)
#گام_دوم
#معنویت_و_اخلاق
#بیانیه_گام_دوم_انقلاب
گرمای لبخندی با طراوت بر سر و صورت خاکی و رنگ پاشیده اش نشسته بود. درخشش برق امید و انگیزه، چشمان درشت سیاهش را در بر گرفته بود. با دست های کوچکش، چوب غلتک نقاشی را درون سینی رنگ می زد و بر روی دیوارهای قدیمی و رنگ و رو رفته محله می کشید. ناصر 12 سال بیشتر نداشت اما در کنار مش رسول 54 ساله و امید رضای 5 ساله، برای زیباسازی محله، مردانه تلاش می کرد و عرق می ریخت.
محله شان یکی از محله های بافت فرسوده و کم برخوردار شهر بود. جایی که انگار در میان انبوه مشکلات شهری، به کلی از خاطر مسئولین مربوطه رفته بود.
فاضلاب سطحی بر روی زمین جاری و آلوده به زباله های شهری بود. بهداشت شهری در معرض خطری جدی قرار داشت. محل انباشت زباله ها در نزدیکترین نقطه ی در دسترس مأموران شهرداری بود و بوع نامطبوع آن، همه ی خیابان ها و محله های اطراف را پر کرده بود.
پیاده روها کاملا فرسوده شده بودند و عابران پیاده نه تنها از قدم زدن در آن ها لذت نمی بردند، بلکه هر از گاهی پای یکی شان در میان چاله چوله ایی گیر می کرد و دست و پایی هم می شکست.
حاج حسین، معتمد محله، هرچند غفلت مسئولین را سزاوار نمی دانست اما معتقد بود که مردم نباید در این آسیب زندگی کنند و منتظر بمانند تا کسی به دادشان برسد. این بود که پیشقدم شد و برای حل مشکلات محله، کمر همت بست.
در مدت کوتاهی توانست مردم را نیز با خود همراه کند و از ظرفیت های افراد مختلف محل، برای حل مشکلاتی نظیر آسفالت محله ، پیاده رو سازی و تأمین مصالح مورد نیاز استفاده نماید. با مشارکت مردم، ابتدا طرح های کم هزینه در دستور کار قرار گرفت. از جارو زدن خیابان ها و زدودن گرد و خاک از چهره ی محل، تا نقاشی درب خانه ها و دیوارهای مجاور، تا استفاده از لاستیک های کهنه و بطری های خالی برای درخت کاری و گل کاری در نقاط مختلف محل تا تلاش در جهت کاهش تولید زباله و بازیافت آن ها.(1)
در محله ی آنان، قصه دیگر تنها قصه ی پاکسازی و نونوار سازی محله نبود. قصه، قصه ی امید به آینده و نگاه پر از شادابی و طراوت در چهره ی معصوم کودکان و نوجوانان محله بود.(2)
پی نوشت:
1). پس از انقلاب، مردم در مسابقه ی خدمت رسانی در حوادث طبیعی و کمبودهای اجتماعی مشتاقانه شرکت می کنند. ( متن بیانیه، ص 6، پارگراف1)
2). در خود و دیگران نهال امید به آینده را پرورش دهید این نخستین و ریشه ایی ترین جهاد شماست. ( متن بیانیه، ص 9، پارگراف1)
#گام-دوم
#بیانیه-گام-دوم-انقلاب
نزدیکی های پایانه کرج، اتوبوس توقفی کرد تا چند تا مسافر سوار کنه. دو سه نفری سوار شدند و پشت بندش هم خانم میانسالی اومد و نشست روی صندلی ردیف کناری. پدر بیامرز به محض نشستن هم صندلی رو تا زانو عقب کشید و لم داد روش و شروع کرد به چک کردن گوشیش.
هوای داخل اتوبوس گرم بود . یه کم که جلو رفتیم، خواهرمون، همون خانم میانساله رو میگم، پالتوشو در آورد و با بلوز قرمز و شلوار کشی سفید ، در حالی که یکی از پاهاشو انداخته بود رو اون یکی، بیخیال همه، به کارش ادامه داد.
یه کم دیگه که جلو رفتیم، شالش هم از سرش افتاد و طرف انگار نه انگار. خلاصه جو حسابی صمیمی و خانوادگی شده بود که ما دیگه نتونستیم طاقت بیاریم و رفتیم دم گوشش گفتیم: " عزیزم میدونید اتوبوس یک مکان عمومیه? " و شالش رو آروم کشیدیم رو سرش.
بنده خدا یهو برگشت و نگاهی به سر تا پای ما کرد و گفت: " اوه، اینو میگین? هوا خیلی گرمه ببخشید. " بعد خودشو کمی جمع و جور کرد و به صداش پیچ و تابی نه داد و بلند گفت: " آقای راننده سیستم گرمایشی رو خاموش کنید خواهشا."
کمی که گذشت روشو به من کرد و به کنایه گفت: " اینهمه ما گفتیم استقلال - آزادی، آخرش چی شد? نه استقلال داریم نه آزادی. مسئولین ما اون ور می شینن مذاکره و معامله می کنن، این ور به ما میگن بگید مرگ بر فلانی و بیساری. آزادی هم که اگه پشت گوشتو دیدی اونم دیدی. خلاصه سرمون رو گرم کردن و همه دارن آی میخورن . ملت هم دارن از گشنگی می میرن. "
فقط لبخند زدم و صبر کردم تا حرفهاش تموم بشه. بعد گفتم: " فکر میکنی آزادی چیه? آزادی یعنی همین که شما راحت و آسوده میای عقیده تو بیان می کنی و یا مثلا تصمیم می گیری طبق عقیده ت به هر کی دلت خواست رأی بدی.
استقلال هم معنیش قطع ارتباط ی و اقتصادی با باقی کشورها نیست. استقلال یعنی نزاریم هیچ قدرتی بهمون زور بگه و بخواد خواسته هاشو بهمون تحمیل کنه.(1)
الان بخشی از مشکلات اقتصادی مون هم به خاطر تحریم هایی هست که برای حفظ همین استقلال داریم متحمل می شیم. بالاخره هر چیز باارزشی هزینه ایی داره دیگه. مگه نه?! "
پی نوشت:
1). استقلال نباید به معنی زندانی کردن ت و اقتصاد کشور در میان مرزهای خود و آزادی نباید در تقابل با اخلاق و قانون و ارزش های الهی و حقوق عمومی تعریف شود. ( متن بیانیه، بخش استقلال و آزادی)
# گام_دوم
#استقلال_و_آزادی
#بیانیه_گام_دوم_انقلاب
درباره این سایت